قدم های کوچک بارانیییییی...
١٥ بهمن ماه ساعت ١٢ شب تو تصمیم کبری خودت رو گرفتی و عزمت رو جزم کردی و هرچه توان داشتی به کار بردی تا بتونی بدون کمک من وبابا وایسی. واین یکی از زیباترین لحظات زندگیه من وبابا بود. ما رو میگی ... و از شدت خوشحالی داد و فریادمون به آسمون بلند شد وتو که تا به حال این گونه مورد تشویق قرار نگرفته بودی برای این که دوباره خودی نشون بدی یک قدم هم به جلو اومدی وبا این کار ما دیگه فراموش کردیم که کجاییم وساعت چنده وهمسایگان گرامی خواب هستند. باران که حسابی گیج شده بود نمیدونست وقتی می ایسته به خاطر دست زدن پی در پی من وبابا (به علت جو زدگی )باید برقصه یا قدم بر داره هول میشد وبه زمین می...
نویسنده :
نفیسه
16:32